“اوه بله، دوست دارم.”
تازه
راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق
می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند
زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان
دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در
اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”
پسر
از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او
دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت
حمل کرده بود.
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد
:” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف
کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من
هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و
چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می
دم، ببینی.”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین
پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی
براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
منبع:جام