*همان اول انقلاب دادستان
ارومیه شده بود. من و حمید را فرستاد برویم یک ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا
به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.» گزارش که می دادیم، چند
بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.
*دختر
خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشا می کردم . مصاحبه ای بود با شهردار
شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام
آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد
نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند وقت بعد همین آقای شهردار
شریک زندگیم شد.
*بعد از مدت ها آمده بود
خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد. مادرم هم
بود. زن داداشم هم . همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده
بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا
دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما رفتیم؛همگی .
توی راه رو بهم فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خریدرفتم بیرون.
هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟
می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم. شهردار ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.
*خواهرش
به ش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می
خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید
بگیره دیگه!»
*از قبل به پدر ومادرم گفته
بودم دوست دارم مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور
اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟»
گفتم « هرچی شما بگین.» گفت «یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم «
قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت
بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»
*روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد ، گفتم « اینم آقا داماد . کت و شلوار پوشیده؟ ، داره
می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.
*هرچه
به عنوان هدیه ی عروسی بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که
اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت
« کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل
فروشی . همه شان رادادم، ده –پانزده تا کلمن گرفتم.
*مادرم
نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد،
ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولی که تنها شدیم،
آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می
تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست
هاش. گفت « خانم من آشپزیش حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا
رفته.»
*شهردار که بود ، به کار گزینی گفته بود از حقوقش بگذارند روی پول کارگرهای دفتر. بی سرو صدا ، طوری که خودشان نفهمند.
*حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از آن موقع نامادری داشتند . مثل مادر خودشان هم دوستش داشتند. رفتیم
خانه شان ؛ بیرون شهر. بهم گفت « همین جا بشین من می آم.» دیر کرد. پاشدم
آمدم بیرون ، ببینم کجاست. داشت لباس می شست؛ لباس برادر و خواهر های
ناتنیش را. گفت « من این جا دیر به دیر می آم. می خوام هر وقت اومدم، یه کاری کرده باشم.»
*شهر
دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت«
بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه
اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان
و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی
پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و
می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»
*باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار
کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا. » با لندرور
شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم
آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت
توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید،
شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهرداریه که
ما داریم؟ نمی آد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت
«خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟»
پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از همسایه ها بیل
گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.
*از
شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش
استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل
بزنین واسه ی عروس.»
*توی
آبادان، رفته بود جبهه ی فیاضیه، شده بود خمپاره انداز شهید شفیع زاده
دیده بانی می کرد و گرا بهش می داد ، اوهم می زد. همان روزهایی که آبادان
محاصره بود. روزی سه تا گلوله ی خمپاره ی صد وبیست هم بیش تر سهمیه
نداشتند. این قدر می رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می خورد.
تعریف می کردند ، می گفتند« یک بار شفیع زاده با بی سیم گفته بوده یه هدف
خوب دارم. گلوله بده .» آقا مهدی بهش گفته بوده « سه تامون رو زده یم.
سهمیه ی امروزمون تمومه.»
* فکش اذیتش می
کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت.
عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای
بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر
را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را.
*بقال
محلشان بود. حاجی را که می دید، روبوسی میکرد و برایش حدیث میگفت. وقتی
فهمید جنسش را ارزان تر از جاهای دیگر بهش می فروشد، گفت « اگه این دفعه
ارزون تر از جای دیگه حساب کنی، دیگه ازت هیچی نمی خرم» پیرمرد گفت« نمی
خری؟ من به هرکی بخوام ارزون تر میدم. اگه هم نخری ، حلالت نمی کنم.! »
*رفته بودیم سوریه. برای دوست و آشنا سوغاتی خریده بودیم. یک ضبط صوت کوچک هم برا خودمان، همان جا توی سوریه زنگ زده بودیم ایران. گفته بودند موشک خورده نزدیکی خانه ی ما و رادیومان از بالای پنجره افتاه پایین . گفتیم حتما خراب شده. وقتی برگشتیم،دیدم رادیومان هنوز کار می کند. گفت« رادیو و ضبط صوت دوتا دوتا می خوایم چی کار؟ یه دونه هم برامون بسه.»
ضبط صوت سوغاتی را دادیم به پدرش.
*بعد
از مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشناها ماندیم. صبح که
برای نماز پا شدیم، بهم گفت « گمونم اینا واسه ی نماز پا نشدن.» بعدش گفت «
سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم« یعنی چی ؟ » گفت « مثلا من
از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی
و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.» گفتم « نه، من نمی تونم .»
گفتن« واسه ی چی ؟ این جوری بهش تذکر می دیم.یه جوری که ناراحت نشه.»گفتم «
آخه تاحالا ندیده م
چه جوری عصبانی می شی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م می گیره،همه چی معلوم می شه. زشته.»هرچه
اصرار کرد که لازمه، گفتم«نمی تونم خب.خنده م می گیره.» بعد ها آن بنده ی
خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره ی نماز و اهمیتش.
*بهش گفتم « توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت « من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم یادم بره. روی
یه تیکه کاغذ هرچی می خوای بنویس، بهم بده.» همان موقع داشت جیبش راخالی
می کرد. یک دفترچه ی یاداشت و یک خودکار در آورد گذاشت زمین . برداشتمشان
تا چیزهایی که می خواستم تویش بنویسم یک دفعه بهم گفت« ننویسی ها! » جا
خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم « مگه چی شده؟ »
گفت « اون خودکاری که دستته مال بیت الماله.» گفتم « من که نمی خوام کتاب
باهاش بنویسم. دو –سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت «نه.»
*دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان
می رفت طبقه ی پایین. یک روز همسایه پایینی بهم گفت « به خدا این قده دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه
لای در خونه تون باز باشه ، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟»
*توی
ماشین داشت اسلحه خالی می کرد؛ با دو- سه تا بسیجی دیگر. از عرق روی لباس
هایش می شد فهمید چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همین که از کنارمان
داشت می رفت، به رفیقم گفت « چه طوری مشد علی؟» به علی گفتم « کی بود این؟»
گفت « مهدی باکری ؛ جانشین فرمانده تیپ.» گفتم « پس چرا داره بار ماشین رو
خالی می کنه؟ » گفت « یواش یواش اخلاقش می آد دستت.»
*بهمان
گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .» تعجب کرده بودیم. سابقه
نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب.
جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم
تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم . گفت « کجا با این
عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»
*والفجر
یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم بهش و
ازش می پرسیدیم « چی کار کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود.
نزدیک تر که رفتیم، صدای آقا مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد.
رسیده بودیم دم ماشین فرماندهی . رفتیم بهش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ
سفید بود. چشم هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و
مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش
گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»
*قبل از عملیات رمضان، برای شناسایی رفته بود جلو، برگشت. تیر
خوره بود به سینه ش. سریع فرستادیمش بیمارستان اهواز. یک روپوش پزشکی پیدا
کردم و بردم برایش . همان را پوشید و یواشکی از بیمارستان زدیم بیرون .
توی راه سینه ش را فشار می داد. معلوم بود هنوز جای تیر خوب نشده. بهش گفتم
« اینجوری خطرناکه ها. باید برگردیم بیمارستان.» گفت« راهت رو برو. شاید
به مرحله ی دوم عملیات رسیدیم.»
*وقت نماز جماعت که می شد، اصرار می کرد من جلو بایستم. قبول
نمی کردم. من یک بسیجی ساده بودم و آقا مهدی فرمانده لشکر. نمی توانستم
قبول کنم . بهانه می آوردم. اما تقریبا همیشه آقا مهدی زورش بیش تر بود.
چند بار شد که با حرف هایش گریه م انداخت. می گفت « شما جای پدر و عموی
ماهایید شا باید جلو وایستید. » بعضی وقت ها خودش را از من قایم می کرد،
نماز که تمام می شد، توی صف می دیدمش یا بعضی وقت ها بچه ها می گفتند که «
آقا مهدی هم بودها! »
*آقا مهدی که دیدمان ، گفت« برادر!برگردین عقب . این جا امنیت نداره.» رفیقم بهش گفت« بیا
این جا ببیینم ! تو کی هستی که به ما می گی برگردین عقب؟ اصلا می دونی کی
ما رو فرستاه این جا که حالا تو به مون می گی برگردین؟» آقا مهدی گفت« کی
؟» رفیقم گفت«مارو آقا طیب فرستاد . اگه هم قرار باشه برگردیم عقب، خودش
باید بهمون بگه . من که عقب برو نیستم.» بهش گفتم« بابا این آقا مهدی بود
ها . چرا این جوری حرف زدی؟ گفت «آقا مهدی دیگه کیه؟» گفتم « مهدی باکری.
فرمانده لشکر.» چشم هایش گرد شد. گفت«بگو به حضرت عباس.»
*رفته
بود شناسایی ؛ تنها ، با موتور هوندایش . تا صبح هم نیامد. پیدایش که شد،
تمام سر صورت و هیکلش خاکی بود، حتا توی دهانش . این قدر خاک توی دهانش بود
که نمی توانست حرف بزند.
*عملیات فتح
المبین با ارتشی ها ادغام شده بودیم تا صبح توی کوه و کمر راه می رفتیم.
صبح فهمیدیم گم شده ایم. هرکسی چیزی می گفت و راهی نشان می داد. همان موقع
یکی را دیدیم که از کوه پایین می آید.ایست دادیم گوش نکرد. خواستیم بزنیمش،
به ترکی گفت « نزنید. » پایین که آمد شناختیمش. بهش گفتیم « گم شده ایم.»گفت « دنبالم بیایین.» از وسط یک میدان مین و چند تا مانع دیگر ردمان کرد؛ سالم سالم.
*هرسه تاشان فرمانده لشکر بودند ؛ مهدی باکری ، مهدی زین الدین و اسدی. می خواستیم نماز جماعت بخوانیم . همه اصرار
می کردند یکی از این سه تا جلو بایستند، خودشان از زیرش در می رفتند. این به آن حواله می کرد، آن یکی به این. بالاخره
زور دو تا مهدی ها بیش تر شد، اسدی را فرستادند جلو. بعد از نماز شام
خوردیم .غذا را خودشان سه تایی برای بچه ها می آوردند . نان و ماست.
*لباس
نو تنش نمی کرد . همیشه می شد لااقل یک وصله روی لباس هایش پیدا کرد، اما
همیشه تمیز واتو کرده بود. پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد. یک
پارچه سفید هم داشت می انداخت گردنش . یک بار پرسیدم « این واسه ی چیه ؟»
گفت:
« نمی خوام یقه ی لباسم چرک باشه!»
*بهم
گفت « خیل خوش اومدی . اما حالا که اومدی ، سفت می چسبی به کارت . توی گود
که اومدی شوخی بردار نیست. الان هم برو تبریز و خانواده ت را بیار این جا
.» رسیدم لشکر. تارفتم توی سنگر، اولین نفری که من را دید آقا مهدی بود.
سلام و علیک که کردیم، بلافاصله پرسید« خب ! چی کار کردی؟خانمت اینا کوشن؟»
سرم را انداختم پایین وگفتم « راستش جور نشد بیان.» گفت « چی ؟ جور نشد؟ »
بعدش گفت«ناهارت رو که خوردی بیا کارت دارم.» به یکی از بچه ها گفت « دست
این رو می گیری،
می بریش ترمینال . یه بلیط تبریز براش می گیری و راهیش می کنی بره.» بعد رو کرد به من گفت«با خانواده ت برمی گردی ها! »
* بعضی
از بچه ها خسته شده بودند . بهم گفتند « برو به آقا مهدی بگو کار ماتموم
شده . می خوایم برگردیم عقب.» گفتم « کی گفته کارتون تمام شد . بر می گردین
عقب؟» گفتند « فرمانده گروهانمون . حالا هم خودش زخمی شده، برد نش .» با
حمید توی یک سنگر نشسته بودند و دیده بانی می کردند. بهشان گفتم که بچه ها
چه پیغامی داده ند. گفت « جاده راهش بازه . هر کی
می خواد بره بره. من و حمید خودمون دوتایی می مونیم.»
*توی
قیافه ی همه می شد خستگی را دید. دو مرحله عملیات کره بودیم . آقا مهدی
وضع را که دید، به بچه های فنی –مهندسی گفت جایی درست کنند برای صبحگاه.
درستش کرد, یک روزه . همه ی نیروها هم موظف شدند فردا صبحش توی محوطه جمع
شوند. صحبت های آقا مهدی جوری بود که کسی نمی توانست ساکت باشد . آن قدر
بلند بلند شعار می دادند و فریاد می زدند که نگو.بعد از صبحگاه وقتی آقا
مهدی می خواست برود. بچه ها ریختند دور و برش . هرکسی هر جور بود خودش را
بهش می رساند و صورتش را می بوسید. بنده ی خدا توی همین گیر و دار چند بار
خورد زمین. یک بار هم ساعتش از دستش افتاد . یکی از بچه ها برش داشت. بعد
پیغام داد « بهش بگین نمی دم. می خوام یه یادگار ازش داشته باشم.»
*اخوی
؛ بیا یه دستی به چراغای ماشین بزن. –شرمنده ، کار دارم. دستم بنده . برو
فردا بیا. –باید همین امشب برم خط. بی چراغ نمی شه که . –می بینی که ، دارم
لباس هام رو می شورم. الانم که دیگه هوا داره تاریک می شه. برو فردا بیا،
مخلصتم هستم، خودم درستش می کنم . –اصلا من لباس ها رو می شورم، تو هم چراغ
ماشین من رو درست کن. هر چه قدر بهش گفت« آقا مهدی ! به خدا شرمنده م ،
ببخشید. نمی خواد بشوری.»گفت « ما با هم قرار داد بستیم . برو سرکارت ، بذار منم کارم رو بکنم.»
*بهش
گفت « پاشو حمید آقا. الان وقت نشستن نیست.» بی سیم چیش گفت« راستش حمید
آقا توی کمرش تیر خورده . اگه اجازه بدین استراحت کنه.» آقا مهدی خنده ای
کرد و رو به حمید گفت« ودو تا گروهان باید الحاق بشن. باید عراقی ها رو
بکشن پایین . می تونی راه بری؟» حمید گفت » آره .» گفت« پس یا علی»
*توی
قرارگاه تاکتیکی بودیم. دو نفر اسیر عراقی آوردند.تا آقا مهدی دیدشان .
گفت « به خدا اون یکی تیربارچی شونه. اولین کسی بود که آتیش رو شروع کرد.»
عراقیه هم آقا مهدی را شناخت. گفت « این اولین نفرتون بود که اومد جلو.»
*از
موتور افتاده بودم . پایم شکسته بود.حاجی که دید گفت « می ری خونه استراحت
می کنی! هفته ای یه بار بیش تر نمی تونی بیای اردوگاه .» خانه مان اهواز
بود ؛ نزدیک اردوگاه . می ترسیدم اگر توی جلسه با پای گچ گرفته ببیندم ،
نگذارد بروم عملیات . خودم گچ پایم را باز کردم هنوز درد می کرد. یکی از
بچه ها کمکم کرد تا بروم جلسه . همه تعجب کرده بودند . می گفتند«پات زود
خوب شده! » آخر جلسه گفت « چرا گچ پات رو باز کردی؟» گفتم «خوب شده. می
تونم راه برم.» پایم را که زمین گذاشتم ، از زور درد چشم هام سیاهی رفت.
گفت« مگه این مال خودته که باهاش این جوری می کنی؟ این امانته دست تو. فردا
روز باید باهاش بجنگی .» بعدش گفت « اصلا نمی خواد بیای عملیات.» التماسش
کردم. گفت « می ری پات رو دوباره گچ می گیری.» توی اهواز در به در می گشتم
پی دکتر تا پایم را دوباره گچ بگیرد.
* می
گفت « اطلاعاتی باید آموزش ببینه. جوری که کار با قطب نما و دوربین مادون و
گراگیری و از این حرفا . ملکه ی دهنش بشه.»بچه ها را بردیم بیابان. بیست
کیلومتری قرارگاه . خودشان برگشتند .برای این که ثابت کنند کارشان را
بلدند،دو تا موتور و وسایل تدارکات و یک ضبط صوت هم از تدارکات برداشتند؛
بی سر و صدا. به مسئول تدارکات کارد می زدی، خونش در نمی آمد. آقا مهدی هم
خوش حال بود و می خندید. گفت « با اینا کاری نداشته باشین»
*کنار
جاده صفی آباد –دزفول ، مزرعه های کاهو برق می زد. گفت « وایستابخریم.»
چند تایش را همان جا شستیم و دوباره راه افتادیم. چند برگ کاهو خوره بود که
گفت « کسی توی لشکر کاهو نداره. یادت باشه رسیدیم اهواز، به تدارکات بگم
واسه ی همه بخره.»
کتاب
باکری انتشارات روایت فتح
*سرجلسه ، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز. داشتیم
می رفتیم اهواز . اذان می گفتند. گفت« نماز اول وقت رو بخونیم .» کنار
جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود . آنقدر رفتیم ، تا موقع نماز اول
وقت گذشت. خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم ، نشد.»
*بعد از سخنرانی ول کنش نبودند. این قدر دور و برش می رفتند و می آمدند که از کارهای بعدیش عقب می افتاد . بهم گفت
« من بعد از این جا یه جای دیگه کار دارم. باید سر وقت برسم. صحبت من که تمام شد، تندی میآی مداحی رو شروع می کنی. نکنه فاصله بندازی و معطل کنی ها!»
* قرار بود عملیات کنیم. با یک بلد چی محلی رفتیم شناسایی. نمی دانست چه کاره ایم . اطلاعات را به رمز روی یک تکه کاغذ
می نوشتیم. جوری رفتار می کردیم که شک نکند . فکر می کرد همین طوری می خواهیم هور را ببینیم . حتی بعضی وقت ها
می گفت « این جاها خطرناکه » تما کارهایمان را توی بلم انجام میدادیم؛ غذا می پختیم ، نماز می خواندیم، استراحت
می کردیم.خیلی کم حرف می زدیم. بیشتر سکوت مطلق بود. چهار روز.
* همه
داشتند سوار قایق می شدند. می خواستیم برویم عملیات. یکی از بچه ها ، چند
ماهی دست کوموله ها اسیر بود. هنوز جای شکنجه روی بدنش بود. وقتی سوار شد،
داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.» تا شنید گفت « تو نمی
خواد بیای. ما واسه ی انتقام جایی نمی ریم.»
*شب
آخر از خستگی رو پا بند نبودیم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او.
نوبت خواب او بود. بیرون سنگر داشتم کارهایم را می کردم که بچه ها آمدند
سراغش را گرفتند. رفته بودند توی سنگر پیدایش نکرده بودند. هرچه گشتیم
نبود. از خط تماس گرفت. گفت« کار خاکریز تمومه.» یک تکه از خاکریز باز بود؛
قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کن
* همه
دمغ بودیم . خبر شهادت حمید بد جوری حالمان را گرفته بود. آقا مهدی وقتی
قیافه هامان را دید، مسئول تدارکات را صدا کرد. گفت « چی به خورد اینا دادی
این ریختی شده ن؟»بعدش گفت « امروز روز مبعثه . باید خوش حال باشین. قیامت
چی
می خواین جواب حضرت زهرا رو بدین؟» بعد به همه مان کمپوت داد و سر حالمان آورد.
* پانزده روز می شد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند آقا مهدی آمد، بهم گفت « واسه ی شهادت این بچه ها
نمی تونستی یه پارچه بزنی؟» گفتم« خیل وقته بچه های تبلیغات پلاکارد
آماده کرده ن ، ولی با خودمون گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچه ها اگه
ببینند ، روحیه شون خراب می شه.»یک جوری که انگار ناراحت شده باشد نگاهم
کرد و گفت «یعنی می گی این بچه ها از شهادت می ترسن ؟ مگه این راهی که دارن
می رن غیر شهادت جایی دیگه هم می ره؟ وقتی شهادت اینا رو تذکر بدیم همه
مون روحیه می گیریم.»
* از بس با آمبولانس
این طرف و آن طرف رفته بود، یکی از یخچال هایش شکسته بود. زنگ زد بهم .
گفت«خسارت این یخچال چه قدر می شه؟» گفتم« برای شما هیچی .» قطع کرد. معلوم
بود از حرفم ناراحت شده. کلی التماس کردم تا قبول کرد بروم پیشش. بهم گفت «
مگه بیت المال من و تو داره که این جوری حرف می زنی؟»
* اتفاقی
آمده بود سنگر ما ؛ سرظهر . نماز خواندیم . برای ناهار هم نگه ش داشتیم.
چند قوطی تن ماهی را باز کردیم. نخورد. گفت « روغنش واسه معده م خوب نیست.»
می دانستم معده ش ناراحتی دارد. گفت « اگه لوبیا بود، می خوردم.» پا شدم
کنسرو لوبیا پیدا کنم . هر چه گشتم، نبود. سر سفره که آمدم ، دیدم دارد نان
خشک های توی سفره را جمع می کند و می خورد. همان شد ناهارش.
*مسول
تدارکات شهید شده بود. آقا مهدی بهم گفت « تو برو کارهاش رو ردیف کن.»
بعدش گفت « بچه ها خرما میخوان . یه جوری براشون خرما جور کن.» من که اصلا
از برنامه ی خرید و تداکات خبر نداشتم، گفتم« چشم ، خودم می رم شهر خرما
می خرم.» آقا مهدی پرسید « پول داری؟»گفتم آره ، چهار هزار تومنی هست.» زد
زیر خنده و گفت « الله بنده سی، ما خرما زیاد می خوایم . پانزده تن شایدم
بیش تر.» صدام کردند که « آقا مهدی پشت بی سیمه .» وقتی با هاش صحبت کردم ،
از قضیه ی خرما پرسید. گفتم« هنوز کاری نکرده ام .» گفت « عیب نداره .
باشه بعدا یه کاریش می کنیم.خدا بزرگه !» یکی آمده بود جلوی در انبار با
کامیونش . بار برامون آورده بود. یک برگه ی سبز دستش بود و دنبال مسئول
تدارکات می گفت. بهش گفتم « فعلا من کارهای تدارکات رو راست و ریس می کنم.
مسئولش شهید شده. »گفت برگه را امضا کنم؛ رسید خرما بود. آقا مهدی دوباره که
بی سیم زد، قضیه خرما را برایش گفتم. گفت « نگفتم خدا بزرگه ؟»
*یک
وانت از انبار مهماتشان پر کرده بودیم. تا آمدیم حرکت کنیم ، آمد جلوی
ماشین و نگذاشت رد شویم. هرچه گفتیم«بچه ها توی خط مهمات می خوان! » قبول
نمی کرد. می گفت « زاغه مال بچه های ماست.کسی حق نداره ازش چیزی برداره.»
کارداشت بیخ پیدا می کرد که آقا مهدی سروکله اش پیدا شد. بهش گفتم ، رفت
سمتش و صورتش را بوسید و گفت« به فرمانده لشکرتون سلام برسون ، بگو مهدی
باکری مهمات میخواست،از اینجا برداشت. اگه ول نکرد و ناراحت شد ، بیا بهم
بگو، عینش رو بر
می گردونم.»
*کسی که شد
مسئول شناسایی یعنی شده چشم لشکر. حالا که داری می ری، یادت باشه اگه چیز
به درد بخوری گیرت نیومد برنگرد. –آخه اگه زیاد طولش بدم، می ترسم اسیر شم.
–اگه اسیر شدی، بهشون می گی این جا بیست تا لشکره ، با تمام تجهیزات می
خواد عملیات کنه . بچه ها مرتب با دوربین دید می زدند ، شاید خبری ازش
بشود. همه می گفتند « دیگه حتما تا حالا شهید شده .» هفتاد و دو ساعت بعد
سر و کله اش پیدا شد. می خندید . می گفت « کلی حرف دارم واسه ی آقا مهدی.»
*کم
سن و سال بود. از این چادر به آن چادر دنبال فرمانده لشکر می گشت. بهش
گفتم« چی کارش داری حالا؟» گفت « پوتین ندارم . می خوام ازش پوتین
بگیرم.»گفتم «خب چرا نمی ری تدارکات ؟» گفت « فقط باید از خودش بگیرم .»
بالاخره پیداش کرد. به آقا مهدی گفت « تو که بلد نیستی لشکر رو اداره کنی ،
چرا نمی ری یکی دیگه جات کار کنه ؟ یه جفت پوتین هم نمی تونی بدی به
نیروهات؟» آقا مهدی خنده ش گرفته بود. نه حرفی بهش زد ،نه کاریش کرد. رفت
یک جفت پوتین آورد ، داد بهش.
*با آقا مهدی
جلسه داشتیم. همه مان را جمع کرد توی چادر و کالک منطقه را باز کرد و شروع
کرد صحبت کردن. یک کم که حرف زد، صدایش قطع شد . اول نفهمیدیم چه شده، ولی
دقت که کردیم ، دیدیم از زور خستگی خوابش برده . چند دقیقه همان طور ساکت
نشستیم تا یک کم بخوابد . بیدارکه شد، کلی عذر خواهی کرد و گفت « سه –چهار
روزی می شه که نخوابیده م.
*بهش
گفتم« خیلی از بچه های امداد مرخصی می خوان. بعضی هاشون می خوان تسویه
کنن. چی به شون بگم؟» گفت « ازقول من بهشون سلام برسون ، بعد بگو اگه رفتید
خونه، ازتون پرسیدند توی این مدت که جبهه بودین خط مقدم رو هم دیدید یا نه
، چی بهشون می گین. اگه جواب داشتند که بسم الله. هر کدومشون خواست بره، می تونه بره. اگه جواب نداشتن، بمونن.» عین
صحبت های آقا مهدی را به شان گفتم. هیچ کدامشان نرفتند.
*توجیهمان می کرد. می گفت که چه کار کنیم و چه کار نکنیم.عراقی ها هم یک بند می زدند. بعضی وقت ها گلوله ی توپ
می خورد همان نزدیکی. آقا مهدی هم عین خیالش نبود و حرف هایش را می زد.
گاهی می گفت« اینا مامور نیستند.» یکی از خمپاره ها درست خورد دو– سه
متری بالای سرمان، پشت خاک ریز. صدای انفجارش خیلی بلند بود؛ کلی گرد وخاک
رفت هوا. همه نیم خیز شدیم . سرمان را که بلند کردیم، دیدیم آقا مهدی
ایستاده و دارد می خندد. گفت « اینم مامور نبود.»
*یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست . –بهت می گم کم کم بریز. –خیله خب. حالا چرا این قدر
می گی؟- می ترسم آب آفتابه تموم بشه. –خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم
« خوبه دیگه ! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم « مگه نشناختیش؟»گفت نه.
*یکی
را می خواستیم برای فرماندهی گردان. آقا مهدی بهم گفت « آدم داری؟»
گفتم«یکی از بچه ها بد نیست؛ فرمانده گروهانه. میگم بیاد پیشت.» توی راه
باهاش صحبت کردم.توجیهش کردم. می ترسیدم قبول نکند. بنده ی خدا اخلاق خاصی
داشت؛ یک کمی تند بود. دیده بودم قبلا با فرمانده گردانش جر و بحث کرده
بود. دوتایی نشسته بودند توی نفربر. آقا مهدی حرف می زد و او سرش را
انداخته بود پایین و فقط گوش می کرد. حرف های آقا مهدی که تمام شد ، فقط یک
جمله گفت. گفت « روی چشم .هرچی شما بگین.» از ماشین که می آمد بیرون ،
داشت گریه می کرد.
*توی بهداری کار می کردم. معاون بودم . مسئولمان رفته بود مرخصی ، من به جایش رفتم جلسه ی مسئولین دسته ها. یک
چیزهایی در مورد آقا مهدی شنیده بودم . یکی –دو بار هم از دور دیده بودمش ،
ولی اصلا نمی شناختمش. حتی چهره اش هم در خاطرم نبود. توی چادر که نشسته
بودیم، به یکی از بچه ها گفتم« این آقا مهدی کیه؟» گفت « مگه نمی شناسیش؟»
گفتم« چرا ، می خوام بیش تر بشناسمش.» گفت « بغل دستت نشسته.»
*دست
برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بودم.
گفتم«واسه ی شما قاچ کرده م بفرمایید. ! » نخورد . هرچه اصرار کردم ،
نخورد . قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده م و الان فقط برای شما
قاچ کرده ام. باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارن.»
*پیرمرد
نگذاشت آقا مهدی برود توی حمام . بهش گفت « بازدید بی بازدید. لازم نکرده
نیگا کنی . اگه می خوای بری تو ، می ری مثل بقیه توی صف وا می ایستی تا
نوبتت بشه.» رفت توی صف تا نوبتش بشود .
*پشت
وانت ، پر گلوله ی آرپی جی بود . نفهمیدم چی شد که چپ کردم . می دانستم
همان نزدیکی ها عراق ها هستند؛ همان جایی که خاکریز درست و حسابی نداشت. هرچه
قدر قبلا گفته بودیم « یه فکری برای این جا بکنین .» ، کسی جرات نکرده بود
خاکریز بزند. ازم صدا در نمی آمد. می ترسیدم . توی کابین ماشین هم بدجوری
گیر کرده بودم. همان موقع صدای یک ماشین آمد؛ یک ماشین سنگین اشهدم را هم
گفتم . باز نفهمیدم چی شد که ماشین چرخی زد و برگشت سرجایش. آقا مهدی بود.
با لودر آمده بود خاکریز بزند. همه ی آپی جی ها را ریختیم توی بیل ماشینش و
بردیم برای بچه ها.
*خیلی اصرار کردم تا بگوید. گفت « باشه وقتی رفتیم بیرون.» گفتم « امکان نداره. بیاد
همین جا توی حموم بهم بگی.» قسمم داد و گفت « تا من زنده م نباید واسه ی
کسی تعریف کنی ها!» زخم طناب بود . روی هر دو شانه اش. از بس جنازه ی شهدا
را آورده بود عقب.
*تا سنگرش پنجاه متر بیش تر نبود. دویدم طرف سنگر. زمین گل بود. پوتین هایم ماند توی گل. پا برهنه رفتم تا سنگرش. گفتم
« تانکهاشون از کانال رد شدن . دارن
میان توی جزیره . چی کار کنیم؟ با خون سردی خم شد، از روی زمین یک موشک
آرپی جی برداشت.داد دستم. گفت « الله بنده سی، جنگ جنگ تا پیروزی.»
*وقتی بهم گفت « ازت راضی نیستم.» ، انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. پرسیدم« واسه چی ؟» گفت
« چرا مواظب بیت المال نیستی؟می دونی اینا رو کی فرستاده ؟ می دونی اینا
بیت المال مسلموناس؟شهید دادیم واسه ی اینا! همه ش امانته ! » گفتم
«
حاجی می گی چی شده یا نه؟» دستش را باز کرد. چهار تاحبه قند خاکی توی دستش
بود. دم در چادر تدارکات پیدا کرده بود. بعدش شروع کرد به بازدید. ترس برم
داشته بود. وضع ماشین را که دید،کلی شرمنده شدم. آخر سر گفت « یکی ازدسته
ها ت با تمام تجهیزات به خط شن. » گفت «از آمادگی نیروهات راضی ام.» راه
افتاد برود. دلم شور می زد. فکر کردم دلداریم داده . با این حرفش آرام نشدم
. وقتی داشت می رفت، کشیدمش کنار. گریه ام گرفته بود. گفتم « بگو به خدا ازت راضی ام .» خندید و رفت.
*توی
خانه افتاده بودم ؛ یک پای شکسته،دو دست شکسته، فک ترکش خورده. پدرم ازم
دلخوربود. میگفت « ببین خودت رو به چه روزی انداختی! » آقا مهدی آمده بود
عیادت . با پدرم حرف می زد. سیر تا پیاز شب عملیات را برایش گفت . نیم ساعت
هم بیش تر خانه مان نماند. پدرم می گفت«اومده ی این جا تعمیرگاه. زود
بازسازی می شی، می ری پیش آقا مهدی. اون بنده ی خدا دست تنهاس.»
*یخ نمی رفت توی کلمن . با مشت کوبیدم روش. بهم گفت « الله بنده سی . توی خونه ی خودت هم این جوری کلمن رو یخ
می ریزی؟ اگه مادرت بفهمه این بلا رو سرکلمن می آری چی می گه ؟»
*وسط
جلسه ی فرماندهی ، مسئول دفترش آمد و گفت « دوتا بسیجی دم در معطلند .
هرچی می گم شما جلسه دارین ، نمی رن . می خوان باهاتون عکس بندازن.» حاجی
نگاهی کرد و گفت « ببخشید! » وقتی برگشت توی اتاق ، گفت «دو دقیقه بیش تر
کار نداشت . دیدم انصاف نیست دلشون رو بشکنم.»
*توی
جزیره سنگر ساختن خیلی سخت بود. سوله ها را می گذاشتیم. روی پد ، کامیون
کامیون خاک رویش می ریختیم تا می شد سنگر. دوتا سوله ی شش متری بهمان دادند
که بکنیمشان اورژانس . قبل عملیات بدر ، چند روز پشت سر هم با کامیون خاک
می آوردیم، می ریختیم رویشان. روز آخر آمد بازدید. کار هم تقریبا تمام
بود. وقتی سنگر ها را دید ،گفت«یکی از شش متری ها را بدین یگان دریایی. »
با این حرفش خستگی به تنم ماند. قبول نکردم. هرچه کردم تا منصرفش کنم نشد.
رو کرد به من گفت « بیا جلوتر کارت دارم.» جلو که رفتم، صورتم را بوسید و
گفت« سنگر رو می دی؟»
*یک ماه بعد عملیات ، تقریبا همه چیزمان تمام
شده بود. عراقی ها تک زده بودندو دویست متریمان بودند. گفت «سه راه بیش تر
نداریم. یا همین امشب بریم سرشون و کارشون رو یک سره کنیم، یا فردا لباس
های سفید مون رو براشون تکون بدیم، یا این که راه بیافتیم توی هور و یکی
یکی غرق بشیم.»
*دونفری ، چند تاگلوله ی آرپی جی برایش بردیم. گفت« چرا یکی دیگه رو آورده ی ؟ زود برش گردون سر پستش ..» بعد گفت
« امام پیام داده هرجوری شده جزیره رو حفظ کنید و بگرد عقب هر چی نیرو
داری ور دار بیار.» بچه ها پخش و پلا بودند. نمی شد جمعشان کرد. مانده بودم
چه کنم. از بلند گوی ماشین شروع کردم اذان گفتن؛وقتش نبود.از هرگوشه چند
نفری آمدند؛ به اندازه ی یک گروهان . پیام حاجی را بهشان گفتم. خودشان به
ستون شدند و رفتند جلو، پیش او.
* لودر گیر
کرده بود؛ بقیه ی ماشین ها پشتش . راننده هرکاری کرد، نتوانست دربیاید.
گفت « برادر من ، اگه گاز کمتری بدی خودش درمی آد.» راننده عصبانی شد و گفت
« من دو ساعته با این لکنتی ور می رم نتونسته م درش بیارم. حالا تو از راه
نرسیده ، می گی این کار رو بکن، این کار رو نکن؟ اگه راست می گی خودت بیا
درش بیار.» حاجی الله اکبر که گفت ماشین در آمد.راننده از خوشحالی نمی
دانست چه کار کند. بهش که گفتند کی بوده ، از خجالت سرخ شد.
*قبول
نمی کرد . می گفت « قبل از عملیات ممنوعه. » یکی گفت «ما که تا بعد از
عملیات نمی تونیم ظاهرش کنیم.» فکر کرد و گفت « قبول!» همان آخرین عکسش شد.
*وسط
عملیات یک رادیوی کوچک هم راهش بود. بی سیم زد «بیا پیش من.» از هر طرف
آتش می آمد. وقتی رسیدم، رادیو را روشن کرد. بهم گفت « این رو گوش کن! »
داشت پیام امام را پخش می کرد.
*قبل از عملیات بدربود. یکی
–دو روز مانده بود به عملیات. بهش گفتم « این عملیات کارت خیل سخته ها!»
گفت«چه طور؟» گفتم« آخه این اولین عملیاتیه که حمید کنارت نیست.باید تنهایی
فرماندهی کنی.» گفت « حمید نیست ، خداش که هست.»
*چند
روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس
جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها . توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته
بودم و دیده بانی می کردم. دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و
خواستم بزنم. جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است. نمی دانم چه شد ، زدم زیر
گریه . از قایق که پیاده شد، دیدم . هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه ای ،
نه غذایی . نه قمقمه ای ؛ فقط یک دوربین داشت و یک خودکار. از شناسایی می
آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار –پنج روز.»
*یکی از بچه ها خواب دیده بود رفته بهشت. کلی فرشته هم دارند تند تند یک قصر می سازند به چه بزرگی . بهشان گفته بود
« این مال کیه ؟» گفته بودند « مهدی باکری. همین روزا قراره بیاد.»
کتاب باکری انتشارات روایت فتح