بعد
از سه سال چادری شدن انگار سالهاست که چادریم. چطور بگم انگار از اول چادری
بودم ؛ من چادرنازمو - به تعبیر زیبای شما تاج بندگیم برا خدا- دوست دارم،
خیلی خیلی دوست دارم ...
چند روز پیش که راهی اصفهان شده بودیم تو
اصفهان که با خانواده در صف بلیط بنای چهلستون بودیم یه خانوم با داشتن چند
برگه ای تو دستشون نزدیک من شدن گفتن چند نفرید؟ اولش نگران شدم فکر کردم
چطور شده این سوال رو ازم میپرسه؟ اون برگه ها چیه دستش؟! ولی بعد از دیدن برگه ها متوجه
شدم برای حجاب کاملم تموم جاهای دیدنی رو میتونیم نیم بهاء دیدن کنیم و من
به یاد چادری شدنم افتادم و خاطرات آن برایم تازه شد و ترغیب به نوشتن خاطره م برای وبلاگتون
شدم.

سه سال پیش همچین روزی بعد از مسافرت چند روزه عید که از شمال به
طرف شیراز عازم بودیم - که بین مسیر این دو شهر، به قم مقدس و اصفهان هم رفتیم- وقتی به
زیارت حرم مطهر شاه چراغ رفتم دوست نداشتم دیگه چادرمو بردارم.
به مامانم
گفتم چادر ملی(فکر میکردم نسبت به بقیه چادرا راحتتره) بخرم؟
هرچی گشتیم
نشد که بخرم، نمیدونم شاید هنوز شک داشتم چون خودم هدفمو- چادری شدن برا
همیشه- میدونستم.
برای برگشت یه توقف یه روزه تو قم مقدس داشتیم که بعد زیارت
خانم حضرت معصومه(س)- شاید سومین باری بود که تو عمرم قسمت شده بود ولی حس
دیگه ای از این زیارت داشتم- دوست نداشتم چادرمو بردارم، اینو بگم من محجبه
بودم و همیشه دوست داشتم چادری بشم- کامل بودن این حجابو نسبت به بقیه
حجابا قبول داشتم- حتی وقتی دانشگاه قبول شدم به خونواده گفته بودم که دیگه
میتونم چادر سرکنم ولی اونا میگفتن ممکنه دست و پاگیر باشه، سخته، بهت
نمیاد و از طرفی خودم هم فکر میکردم حرف مردم که وقتی چادر سرکنم چی میگن و
یا فکر میکردم لیاقت خاصی میخواد که من هنوز ندارم(به برکت چادرم بعد
سرکردنش خیلی چیزا بدست آوردم این تفکر که باید به مرحله خاصی برسیم و بعد
چادر سرکنیم واقعا اشتباهه! و اصلا درست نیست چادر سرکردنو به خاطر این
تفکر به تاخیر بندازیم) و ...
و خودمو توجیه میکردم که حجابم کامله! و نیازی به چادر نیست .